Sunday 15 November 2009

مصاحبه كاس‍پين ماكان (دوست پسر ندا)، با روزنامه ابزرور




ندا آقاسلطان كه به گلوله تك تيراندازي كشته شد، در اين تابستان نماد معترضان رئيس جمهور احمدي نژاد شد. دوست پسر او كاسپين ماكان كه به تازگي از ايران گريخته است، درباره عشقشان، زنداني شدن خودش پس از مرگ ندا و فرار هول آورش با آرش سهامي و انگوس مك كويين گفتگو كرده است.

كاسپين ماكان را بهمن كور و سهمگين تاريخ با خود برده است. همين پنج ماه پيش، دوست دخترش در خيابان هاي تهران كشته شد؛ يكي از ۸۰ قتل موثق گزارش شده در طول تظاهرات پرآشوب پس از انتخابات مورد مناقشه. بيشتر خويشاوندان و دوستان قربانيان در سكوت سوگواري كردند، اما ندا آقاسلطان، دوست دختر كاسپين، دربرابر دوربين موبايل جان سپرد، در فيلم تحمل ناپذيري كه او را به يك نماد مبدل كرد. با ارسال فيلم بر اينترنت، چهره ندا در مدت ۵ ساعت به چهره اعتراض دگرديسي يافت.

اما نمادها زندگي هاي زيادي را ويران مي كنند. در طول روزها و هفته هاي بعدي، كاسپين هم زني را كه قصد ازدواج با او را داشت از دست داد و هم سرزمينش، خانواده اش، دوستانش و شغلش را. هركسي كه كوچكترين ارتباطي با مرگ ندا داشت، اكنون براي حكومت ايران زهرآگين است. اعضاي خانواده ندا تحت فشار قرار گرفته اند، تهديد و حتي زنداني شده اند. پزشكي كه در برابر دوربين سعي دارد جان او را نجات بدهد اكنون در بريتانيا در تبعيد است. معلم موسيقي اي كه در هنگام مرگ با او بود، در برابر تلويزيون ظاهر شده و از او خواسته اند آنچه را ديده انكار كند: كه ندا به دست شبه نظاميان مذهبي (بسيج) كشته شد.

و كاسپين ناپديد شد. چند روز بعد از كشته شدن ندا، او با ايستگاه هاي ماهواره اي خارجي مصاحبه كرد و بعد غيبش زد. سرانجام روشن شد كه او در زندان مخوف اوين تهران است: نماد هولناك رژيم سركوبگر شاه، كه خيلي آرام در اختيار پليس مخفي جمهوري اسلامي قرار گرفت. او را بيشتر از دو ماه آنجا نگه داشتند كه بخشي از آن در حبس انفرادي بود. در سپتامبر با قرار وثيقه قبل از دادگاه آزاد شد. احتمالاً او را هم براي يكي از دادگاه هاي نمايشي خارق العاده اي آماده مي كردند كه در ماه هاي گذشته از تلويزيون ايران پخش شده است كه در آن ها، حاميان عمده معترضان به زور مجبور شده اند اعمال خود را تقبيح كنند. به اصرار خانواده و دوستان، كاسپين به اين نتيجه رسيد كه بايد فرار كند.

ما چند روز پس از فرارش با او ملاقات كرديم. در خفا به سر مي برد و فعلا مايل نيست مردم محل اقامتش را بدانند. ترس توجيه پذيري از دست يافتن پليس مخفي ايران به مجامع ايرانيان در تبعيد وجود دارد. خانه موقت او آپارتماني خالي در محله اي گمنام در حومه شهري در خاور ميانه است كه او نمي شناسد. فعلا با دو قرباني ديگر اعتراض هاي تابستان زندگي مي كند. يكي از آن ها كه مرد تنومندي است، پس از دستگيري با يك ميله آهني مورد تجاوز قرار گرفته است. كاسپين اصلاً در خطر از دست دادن اميد به آينده اش نيست.

اصلاً به كسي شبيه نيست كه براي فرار از سرزمين مادري اش، پنج روز هولناك را پشت سر گذاشته است. ۵ ساعت از اين مدت را در قله هاي كوه هاي دور افتاده گذرانده است. تر وتميز و برازنده، با لبخند نرمي پذيراي ما مي شود. چاي تعارف مي كنند، هرچند صندلي اي در آن آپارتمان در كار نيست. تلاش هايش براي لطافت طبع ديري نمي پايد، حلقه هاي سياه دور چشمانش واقعيت را آشكار مي كند.

گردباد همه چيزش را برده، به جز چند چيز كه توانسته از كشور خارج كند: شايد مهمترينش يك هارد ديسك كامپيوتر باشد. روشنش مي كند و عكس هايي را كه از ندا گرفته نشان مي دهد. لبخند زيبايي كه ناگهان كره خاكي را پيمود، بار ديگر به تصويري خصوصي از عشق او مبدل مي شود. او همان مردي است كه ندا به رويش لبخند مي زد. صورتش را بر روي صفحه مونيتور لمس مي كند.

قصه آن ها مانند يك داستان عشقي كلاسيك در تعطيلات شروع مي شود: همين امسال، ماه آوريل، در تور تركيه با هم آشنا شدند. ندا را زني باهوش توصيف مي كند كه از زندگي اش سرخورده شده بود. تركيه براي جوانان ايراني كشش خاصي دارد. يكي از معدود كشورهاي دنياست كه ايرانيان مي توانند بدون ويزا به آن سفر كنند. كشوري مسلمان است كه دولتي سكولار دارد. در عكس هايي كه كاسپين در اين تعطيلات از ندا گرفته، ندا روسري به سر ندارد.

هنگامي كه به ياد اولين حرف هايشان در اين تعطيلات مي افتد، صدايش به پچ و پچ مي گرايد. ندا مذهبي بود و در دانشگاه تهران الهيات و فلسفه اسلامي خوانده بود. هنوز سه ترم از شروع دانشگاهش نگذشته بود كه به اين نتيجه رسيد كه خدايي را كه به او معرفي مي كنند، نمي شناسد. يك بار در اوان جواني ازدواج كرده و طلاق گرفته بود و همين باعث شده بود كه حالا نتواند به راحتي كار پيدا كند. عاشق سفر بود و سعي داشت كاري در نقش راهنماي تور در تركيه پيدا كند.

كاسپين از زندگي خودش به عنوان خبرنگار حرفه اي براي ندا گفت، و اينكه او هم از همسرش جدا شده. اما تصميم گرفتند درباره زندگي قبلي شان حرف نزنند. مي خواستند دوباره از نو شروع كنند. ندا نمي خواست يك رابطه بي جهت داشته باشد و كاسپين، در ۳۸ سالگي، ۱۲ سال بزرگ تر از او، مطمئن بود كه خيلي جدي به اين رابطه فكر مي كند. اما هر دو نگران بودند، به هر حال عشقي كه در تعطيلات شروع بشود معلوم نيست چه عاقبتي دارد.

“در طول ده دوازده روز بعدي همديگر را نديديم و هيچ ارتباطي با هم نداشتيم، براي اينكه مي خواستيم از احساسمان به هم مطمئن بشويم. روزي را با هم قرار گذاشتيم و قرار شد كه در آن روز تصميم بگيريم واقعاً مي خواهيم با هم باشيم يا نه. من مي دانستم كه او را مي خواهم و آن روز وقتي آمد، مي دانستم كه او هم همين احساس را دارد. خيلي خوشحال بودم.”

رسماً با هم نامزد نكردند، اما قرارشان اين بود. حتي بليت گرفتند كه در آخرين هفته ژوئن دوباره با هم به استانبول بروند. برنامه ي مخفيانه زوجي مخفي. اما بعد ندا مرد و كاسپين به زندان رفت.

آنچه مانع تحقق برنامه آن ها شد، انتخابات رياست جمهوري ماه ژوئن بود. نه كاسپين سياسي بود و نه ندا. در تمام دوران نوجواني آن ها، انتخابات فقط در ميان معدود كانديداهايي برگزار مي شد كه به دقت تأييد شده بودند. روياهاي قبلي شان براي اصلاحات با واقعيت نظامي سياسي كه به دست برگزيدگان مذهبي اداره مي شد، منجمد شده بود. حالا جنگ تن به تني ميان رئيس جمهور احمدي نژاد و نخست وزير پيشين اصول گرا، ميرحسين موسوي در كار بود. نه كاسپين قصد داشت راي بدهد و نه ندا.

بعد — حدود دو هفته قبل از انتخابات — چيزي عوض شد. شايد به خاطر مناظره هاي تلويزيوني بين نامزدهاي انتخاباتي بود كه در طول ده روز پيش از انتخابات برگزار مي شد. احمدي نژاد كه در ميان عوام سخنران جذاب تري بود، با حالتي پرخاشگو و همزمان تدافعي بر صفحه تلويزيون ظاهر شد. بر خلاف ماجراهاي كسل كننده انتخابات رياست جمهوري امريكا، در اين مناظره ها مسائل شخصي در ميان بود. احمدي نژاد به موسوي حمله كرد كه چرا اجازه مي دهد همسرش در كنار او در ميان مردم ظاهر شود. بخش هايي از مناظره ها در يوتيوب پخش شده است. ايرانيان با خوشحالي جواب موسوي را پخش كردند: “اين مرد راست راست در دوربين نگاه مي كند و دروغ مي گويد.” دليل هرچه بود، موسوي كه اصلا ليبرال نبود، ناگهان مقبوليت وسيعي يافت. يكي از دوستان كاسپين كه او هم از ايران گريخته، به ما گفت: “فكر مي كردم راي ندادن يعني «نه» گفتن به نظام. اما اين بار حس كردم قضيه فرق دارد. به همه توصيه مي كردم راي بدهند. فقط نبايد مي گذاشتيم دولت احمدي نژاد با سركوب هايش برگردد. اين راي براي انتخاب يك كانديدا نبود، رايي در اعتراض بود.”

جنبش سبز چند روز قبل از انتخابات متولد شد و خيابان ها حال و هوايي كارنوالي به خود گرفتند. اين هيجان به ندا هم سرايت كرد، اما نه به كاسپين.

“مرتب بهش مي گفتم تو كه طرفدار موسوي نيستي. مي گفت: «آره، نيستم، اما طرفدارهايش را دوست دارم. دنبال حقشان هستند. موضع يك نفر در ميان نيست.»”

گفتن اينكه نتيجه انتخابات واقعاً چه بود، غيرممكن است. اما قطعي اين است كه پيروزي احمدي نژاد با شتاب غيرمعمولي اعلام شد. اين هم قطعي است كه صدهاهزار نفر از ايرانيان احساس كردند كه سرشان كلاه رفته است. و وقتي به خيابان ها ريختند، با نيرويي متشكل از سرويس هاي امنيتي مختلف ايران مواجه شدند: “روبوكاپ”هاي يونيفرم پوش باتوم به دست، پليس ضد شورش، پاسدارها، و از همه خطرناك تر، شبه نظاميان مذهبي بسيج كه گاهي لباس شخصي به تن داشتند. نتيجه اش براي چند روز جنگ خياباني بود؛ البته جنگي يك طرفه.

متعرضان غيرمسلح بودند، مگر به سنگ هايي كه از كف خيابان بر مي داشتند، و تلفن هاي موبايل دوربين دارشان. در مدتي كه سعي داشتيم اتفاقات آن روزها را براي فيلم مستندمان كنار هم بگذاريم، به موزائيكي خيره كننده از تصاوير رسيده ايم: اتفاقات مناقشه برانگيز را فقط نه يك دوربين، كه ده دوربين گرفته است. پليس هاي لباس شخصي در حال شليك از بام خانه ها از زواياي مختلف ثبت شده اند و اغلب با گزارشي آميخته با حيرت و خشم همراه است. اين همان خبرنگاري شهروندي است كه بعد در اينترنت منتشر مي شود تا همگان ببينند. تعيين منبع اين تصاوير غيرممكن است، اما به عنوان مستندات خام، كار سركوب بي سر و صدا را تقريبا غيرممكن كرده اند. ديگر هرگز اتفاقاتي شبيه ميدان تين آن من نمي تواند رخ بدهد، بدون اينكه ضبط ويدئويي بشود. مرگ ندا فقط يكي از اين فيلم هاست.

صداي كاسپين، وقتي از انتخابات و سياست مي گويد، محكم است، اما حالا به زمزمه افول مي يابد: “از همان اول به معترض ها پيوست. خيلي شجاع و قوي بود. راستش را بخواهيد اين نگرانم مي كرد. نمي خواستم صدمه ببيند. ازش خواستم به تظاهرات نرود. فكر مي كردم شايد بازداشت بشود يا بلايي سرش بيايد. اما فقط به هدفش فكر مي كرد: دموكراسي و آزادي براي ايراني ها.”

ندا تقريباً در تمام تظاهرات شركت كرد، بعضي ها را با مادرش، و بعضي ها را حتي با كاسپين.

وقتي به يادش مي آيد كه ندا چقدر زيبا دليل لزوم حضور همه را در تظاهرات توضيح مي داد، در خودش فرو مي رود. با هم جر و بحث داشتند.

“ندا گفت: تو توي هر كاري مي كنم از من حمايت مي كني، چرا اين بار نه؟

“گفتم: تو اين جماعت را نمي شناسي. اگر بگيرندت چي؟

“گفت: مهم نيست كاسپين. وظيفه ام است. بگذار راستش را بهت بگويم، اگر بچه داشتم، بچه هم را هم كولم مي گذاشتم و توي اين تظاهرات شركت مي كردم.

“اينجا بود كه فهميدم ديگر نمي توانم جلويش را بگيرم.”

روز مرگ ندا، كاسپين با دوربينش در جاي ديگري از شهر بود.

“داشتم از تظاهرات و تظاهركننده ها عكس مي گرفتم. عكس گرفتن سخت بود، چون نيروهاي امنيتي داشتند تظاهركننده ها را كتك مي زدند. وقتي نمي توانستم از دوربين بزرگم استفاده كنم، دوربين موبايلم را به كار مي انداختم. ساعت شش و هفت عصر بود وقتي ديدم مردم دارند گلوله مي خورند و زخمي مي شوند. خيلي به فكر ندا افتادم. نگرانش بودم. مي خواستم بهش زنگ بزنم، اما موبايل ها كار نمي كرد و نتوانستم بگيرمش. آن شب خوابم نبرد. آن صحنه هاي وحشتناك جلوي چشم هايم بود. جلوي كامپيوترم نشسته بودم و به عكس هايي نگاه مي كردم كه گرفته بودم. نزديك ساعت شش موبايلم زنگ خورد. شماره ندا افتاده بود. اما ندا نبود. خواهرش بود. گفت: «كاسپين، ندا رفت!» اول منظورش را نفهميدم. باورم نمي شد”

اما همان موقع، دنيا داشت تصاوير سقوط ندا را بر روي زمين، فواره زدن خون را از سينه اش مي ديد در حالي كه دو مرد داشتند كمكش مي كردند. در آخرين صحنه كه خيلي ها تحمل ديدنش را ندارند، صورت زيبا و رنگ پريده ي او را نشان مي دهد، درست قبل از اين كه خون صورتش را بپوشاند و صداهاي نوميدانه اي كه كنارش التماس مي كنند: “بچه ام! ندا! بمون!”

جاي ديگري در اينترنت شواهد ديگري پيدا كرديم: بعد از تيراندازي، جمعيت در برابر قاتل احتمالي جلوي دوربين ظاهر شدند – عضو بسيج بود. اين بازدداشت شهروندي نتيجه اي نداشت، اما كارت هاي شناسايي اش را به عنوان مدرك گرفتند و در اينترنت گذاشتند.

مذهب شيعه لبالب از اسطوره شهادت است: هويت اسلامي ايران همواره با قرباني دادن تعريف شده است. مقامات ايران اين را مي دانند. وقتي تصاوير ندا تمام اخبار سراسر جهان را تسخير كرد، خيلي سريع سعي كردند داستان را از بين ببرند.

با توجه به تماس هايمان با مادر و خواهر ندا و گفته هاي كاسپين، ماجراهاي بعدي را ترسيم كرده ايم. به خانواده اش اجازه دادند ندا را به خاك بسپرند، اما فقط در بخشي از گورستان كه براي اجساد معترضان در نظر گرفته شده بود. اجازه ندادند هيچ مراسمي برگزار كنند و هيچ كدام از رستوران ها، سالن ها يا مساجد محلي اجازه نداشتند آن ها را بپذيرند. همزمان، در تلويزيون، افسران ارشد پليس اين خشونت را به عناصر تروريستي نسبت دادند و گفتند نيروهاي دولتي به سلاح گرم مسلح نبوده اند. كاسپين، پريشان و خشمگين از اخباري كه مي شنيد و در تسخير كابوس، احساس كرد نمي تواند ساكت بماند. تلفني با بي بي سي فارسي، الجزيره و شبكه هاي فارسي زبان مستقر در خارج مصاحبه كرد و به طور خلاصه توضيح داد چه اتفاقي افتاده است.

دوستانش به او التماس كردند كشور را ترك كند، اما كاسپين امتناع كرد.
“نمي خواستم اين كار را بكنم. نمي توانستم. نمي توانستم خانه ندا را ترك كنم. نمي توانستم از اين جنبش دور بمانم. ديگر برايم مهم نبود.”
روز ۲۶ ژوئن، ۶ روز بعد از مرگ ندا، پليس و تك تيراندازهاي روي بام هاي همسايه خانه اش را محاصره كردند.
“وقتي زنگ خانه را زدند، خانه بودم. تمام آرشيو كارهايم و لوازم اديت، مداركم و تمام ده هزار عكسي را كه گرفته بودم تا روزي منتشر كنم، جمع كردند و بردند. بيشترش درباره اماكن تاريخي ايران و طبيعت بود. به من گفتند دارند مرا به اوين مي برند. مرا در يك سلول گذاشتند. شماره قبر ندا ۳۲ است، شماره قبل بغلي ۳۴ بود، شماره سلول من. وقتي مرا گرفتند، دلم نمي خواست برگردم. دلم مي خواست مرا هم بكشند.”
دو ماه را در سلول انفرادي گذراند. هروقت او را جابه جا مي كردند به او چشم بند مي زدند. اما مي شنيد.
“صداي كتك زدن، فرياد. بعضي وقت ها ناله ها و جيغ هاي آن بچه ها را مي شنيدم. به نظرم خيلي جوان بودند. گاهي از در سلولم يك لحظه مي ديدمشان.”

“شبيه اتاق معاينه بود. جوان ها را روي اين صندلي ها مي نشاندند و ازشاان مي خواستند هركاري در طول تظاهرات كرده اند بنويسند. درست نمي دانم، اما فكر مي كنم روزي ۴۰۰ تا ۵۰۰ نفر را به زندان مي آورند. آن قدر جمعيت زياد بود كه حتي در حمام ها هم آدم مي نشاندند.”

او را براي بازجويي به سلول ديگري بردند.

“مرا رو به ديوار روي زمين نشاندند. دو سه نفر بودند. هيچ وقت نديدمشان. فقط يك بار كفش يكي شان را ديدم. كفش نوك تيز و براقي بود. مدام مي گفتند ندا عضو يك گروه معاند جمهوري اسلامي بوده. اصرار داشتند كه ندا و من عضو گروهي بوده ايم كه مسئول راه انداختن اين حوادث بوده است.”

روز بعد اصرار داشتند كه ندا عمليات انتحاري كرده، كه آگاهانه كشته شده تا حكومت را تضعيف كند. كاسپين فهميده بود كه تمامش بازي است.

“جدي نبودند. كاملا مشخص بود كه خودشان هم به اين اتهامات اعتقاد ندارند.”

معلوم بود كه به شدت از مرگ ندا آسيب ديده اند و كاسپين با حرف زدن درباره اش كار را خيلي بدتر كرده است.

بعد تاكتيكشان را عوض كردند.

“گفتند دولت ايران به تو افتخار مي كند. برايم بستني و بيسكويت آوردند. ازم خواستند به سلولم برگردم. موقع برگشتن كمي خيالم راحت شده بود. فكر كردم، بسيار خوب، بگذار چراغم را خاموش كنم. شبيه فانوسي بود كه راست به صورتم مي تابيد. بعد فهميدم كه هيچ كليدي براي خاموش كردنش ندارم.”

و همين طور ادامه يافت.

“مرا كنار ديوار روي صندلي نشاندند. كتكم زدند. گفتند قرار است اعدام بشوم.” در طول هفته هاي بعدي پيشنهادهاي مختلفي از روايت هاي مختلف ماجرا به او ارائه كردند، اما او همه را پس زد.

بعد از چندين بازجويي، يك هفته همه چيز ساكت بود. براي چهل روز او را به سلول ديگري بردند، اما بازجويي اش نكردند. در يك جلسه نهايي، بازجوها تاييد كردند كه نه او به گروه سياسي تعلق داشته و نه ندا. “اما گفتند كه من با حرف زدنم قانون شكني كرده ام.”

فشار كه بالا گرفت (خانواده ندا، سازمان عفو بين الملل و سازمان هاي بين المللي ديگر خواستار آزادي او بودند) سرانجام با قرار وثيقه آزادش كردند. هنوز متهم به “توطئه براي براندازي” بود. خانواده اش بايد معادل صد هزار دلار و سند خانه پدرش را وثيقه مي گذاشتند.

بعد از آزادي، هر روز صبح را بر سر گور ندا مي گذراند. صبح زود مي رفت تا با پليس امنيتي روبه رو نشود كه هميشه آنجا بودند.

“ندا عاشق طلوع بود، براي همين صبح زود مي رفتم تا موقع طلوع تنها نباشد. وقتي آفتاب بالا مي آمد، مردم هم كم كم از راه مي رسيدند. زيارتگاه شده بود.”

همه به كاسپين مي گفتند تا دوباره گرفتار نشده، از كشور برود. اما سخت بود.

“نمي خواستم بروم. اعتقاد دارم كه اين جنبش تمام نشده، هيچ وقت تمام نمي شود. اما وقتي محدوديت هايم را ديدم، و اينكه مدام تحت نظرم، و اينكه بايد خفقان بگيرم، ديگر نتوانستم تحمل كنم.”

سفر سختي بود. قاچاقچي هاي حرفه اي ترتيبش را دادند. مريض و تنها بود. در مقطعي مجبور شد تنهايي كوهي را پشت سر بگذارد. هشت ساعت كوه نوردي كرد.

كاسپين به بالا نگاه مي كند. از اين كه به آخر سفر رسيده احساس آرامش مي كند.
“وقتي تهران را ترك مي كردم، به مردم خوب ايران نگاه مي كردم كه چه مهربان و صبورند. خيلي خسته اند. من ۳۸ ساله ام. هميشه عاشق ايران مي مانم. خيلي سخت بود… داشتم آرامگاه ندا را ترك مي كردم. هنوز باورم نمي شود. فكر مي كنم دوباره مي بينمش.”

اما او رسالتي هم دارد. مي خواهد نمايشگاهي به يادبود او برگزار كند. اين مرد شريف و آرام كار را رها نخواهد كرد.

“حالا كه ايران را ترك كرده ام. مي توانم فرياد بزنم. مي توانم سكوت را بشكنم.”

ترجمه : دكتر آرش حجازي




No comments: